داستان نوجوان | از راه آسمان
  • کد مطالب: ۱۷۷۰۳۸
  • /
  • ۲۵ شهريور‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۸:۴۳

داستان نوجوان | از راه آسمان

وقتی که وحید برای اولین بار چشمش از پنجره‌ی هواپیما به گنبد زیبا و گلدسته‌های طلایی حرم افتاد دلش آرام‌ گرفت.

بهاره قانع نیا - وقتی که وحید برای اولین بار چشمش از پنجره‌ی هواپیما به گنبد زیبا و گلدسته‌های طلایی حرم افتاد دلش آرام‌ گرفت.

این تصویر را بارها و بارها از صفحه‌ی تلویزیون مشاهده کرده بود و هنوز باورش نمی‌شد که این‌دفعه واقعاً بر فراز آسمان شهر مشهد قرار دارد. درست شبیه به کبوترانی شده بود که همان حوالی زندگی و پرواز می‌کردند با این تفاوت که او کبوتری بود بی‌بال‌وپر.

سعید آهسته با آرنج زد به پهلویش و گفت: «می‌بینی چه‌قدر باشکوه است؟!»
سر تکان داد و خودش را به پنجره نزدیک‌تر کرد.

سعید با هیجان ادامه داد: «بی‌بی می‌گوید هرکسی که برای اولین بار نگاهش به گنبد طلا بیفتد، باید سلام بدهد و یک آرزو کند. بی‌بی اعتقاد دارد آن آرزو حتما برآورده می‌شود.»

وحید هول شد و سریع زیر لب سلامی به امام رضا(ع) داد. سپس آرزوهای بسیاری را که داشت در ذهنش مرور کرد.
هواپیما هر لحظه ارتفاعش را کم می‌کرد و گنبد و گلدسته‌ها از زاویه‌ی دیدش دور می‌شدند.

آقای عرفانی، سرپرست گروه، که ردیف وسط نشسته بود برای دهمین بار با صدای بلندش اعلام کرد: «آقا پسرها، توجه کنید! هواپیما که به سلامتی نشست، خودم و خادمان گروه به تک‌تک شما عزیزان کمک‌ می‌کنیم پیاده شوید. لطفا همکاری لازم را با ما داشته باشید تا خدای‌نکرده کسی موقع پیاده شدن آسیب نبیند.»

سعید گفت: «شنیدی که آقای عرفانی چه گفت؟ مثلا من که خادم تو هستم، ‌کمکت می‌کنم تا جلو پله‌ها بیایی، بعد روی بالابر سوارت می‌کنم. آن پایین هم که صندلی چرخ‌دار هست و دیگر ان‌شاءا... مشکلی پیش نمی‌آید.»

وحید سر تکان داد. آرام تشکر کرد و گفت: «البته تو برادرمی، نه خادمم!»
سعید خندید و گفت: «فعلا که به لطف جناب‌عالی، منم طلبیده شدم مشهد و باید نقش خادم و همراهت را اجرا کنم.»

وحید با ناباوری به سعید نگاه کرد. سعید گفت: «ای بابا! نکند هنوز هم باورت نمی‌شود؟!» وحید آهی کشید. در همه‌ی سال‌های زندگی‌اش آن‌قدر منتظر رسیدن این لحظه بود که حالا باورش نمی‌شد اینجاست و تا ساعاتی دیگر می‌تواند برای اولین بار در صحن حرم نفس بکشد.

این سفر و این ثانیه را مدیون انسان مهربانی بود که نامش را نمی‌دانست.

هفته‌ی گذشته به صورت کاملا معــــجزه‌وار آقای عرفانی از اداره‌ی بهزیستی شهرشان با او تماس گرفت ‌و‌ گفت کسی نیت کرده است تعدادی از توان‌یابان بهزیستی را به همراه یکی از اعضای خانواده‌شان به سفری سه‌روزه بفرستد و آیا او‌ مایل است نامش در این سفر نوشته شود.

وحید اولش فکر کرد آقای عرفانی با او‌ شوخی دارد و او را سرکار گذاشته است.
اما وقتی جدیت و‌ شتاب کلامش را دید، متوجه شد همه‌چیز واقعی است، درست مثل رؤیایی روشن.

بدون آنکه بپرسد مقصد کجاست، سریع جواب مثبت داد. وقتی گوشی را قطع کرد، صدها سؤال به ذهنش رسید. شماره‌ی آقای عرفانی را گرفت. مشغول بود.

پس از یک ساعت، موفق شد از همه‌ی ماجرا سر دربیاورد. کسی که اسمش را نمی‌دانست هزینه‌های سفر سه‌روزه به مشهد را بر عهده گرفته بود، آن هم درست ایام شهادت امام‌رضا(ع).

وحید اشک‌هایش را پاک‌ کرد. باورش نمی‌شد این‌طور ناگهانی طلبیده شده باشد. همیشه فکر می‌کرد تا آخر عمرش حرم را از صفحه تلویزیون خواهد دید.

وقتی دهه‌ی آخر صفر از راه می‌رسید و او کاروان‌های پیاده را می‌دید که به سمت مشهد می‌روند، دلش در هم فشرده می‌شد و زیر لب می‌گفت: «آخ، اگر پاهایم زور داشتند، من هم هرسال همین موقع پیاده می‌رفتم مشهد.»

روزگار چرخید و چرخید و دست تقدیر جوری رقم‌ خورد که او نه با پای پیاده و از راه زمین که با بال پرواز کرد و از راه آسمان به مشهد رسید، درست شبیه به پرنده‌هایی که آنجا زندگی می‌کنند.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.